این درد انسان بودنت بس نیست

آخر چرا با عشق سر کردی

محدوده را محدودتر کردی؟

از جان لاجانت چه می خواهی؟

از خط پایانت چه می خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟

سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت؟

این آب تنها کوسه ماهی داشت

گیرم تو را بر تن سری باشد

یا عرضه‌ نان آوری باشد

گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی

با قد خم دکان بچرخانی

پیری، اگر روی جوان داری

زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، آبت نبود ای مرد؟!

با زخم ناسورت چه خواهی کرد؟
#علیرضاآذر
دیدگاه ها (۱)

ول کن جهان را...

عشق، گر چه از بطن شوریدگی می روید؛ اما مثل عدد، قانون پذیر ا...

پیرم دلم همسن رویم نیست

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط